کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده

ساخت وبلاگ
کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به اونجا میشد به ارومی در حرکت بود . نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو .. نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود .... کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ... چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ... بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ... قدرت هیچ کاری نداشتم ... انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ... نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم .......... حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ... وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به نظر میرسید ... خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز میکردم.... یدفعه همه جا ابری شد ... سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط میکردم وسط دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننه ههههههههههههههههه..... همه چی از جلو چشمام محو شد . صدای گنگ و مبهمی اسممو صدا میکرد سعی کردم چشمامو باز کنم .. همه جا رو تار میدیدم ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن .. چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد .. چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از جام نیم خیز شدم ... کسی منو در اغوشش سخت فشرد .. تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو میاد گلم .. . خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ... _نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو... نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت .. هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل شما نمیخوره ... _نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟ نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس ناتای من تقصیری نداره .. _چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم در باره چی دارید حرف میزنید .. هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ... نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم میمونیم یا میریم... سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم. هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت... عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه . از فردا تمریناتو شروع میکنیم ... نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ... _نیوشا نمیخوای بگی بهم ؟ نیوشا_بعدا... اصرار فایده ای نداشت... وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ... نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم ... _اما نیوشا... نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه . به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ... با سینی غذا برگشت... نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ... -غش ... من کی غش کردم؟ نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم... نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟ -درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟ نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار... بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا... هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم . .تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره... -دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ... -دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟ نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ .. به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ... من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ... -حالا چیکار کنم نیوشا؟ نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده..
کامپیوتر...
ما را در سایت کامپیوتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khosro maryam11336 بازدید : 251 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:30